بسیار آمدند و فراوان نیامدند
من لشکرم خداست به لشکر چه حاجت است!
آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را
خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که می برد سر بی بدنش را
پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را
زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پر پر زدنش را
آغوش گشاید به تسلای عزیزان
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را ؟!
خورشید فروزان شده در تیره گی ِ شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را
از : فاضل نظری